آرسامآرسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

به خونه ی مجازی آرسام خوش اومدین

یه عالمه خبر جدید!

یه سلام خوشلِ پاییزی به همه دوست جونای گلم امیدوارم پاییز قشنگتون رو با سلامتی و خوشحالی شروع کرده باشین و مثل من هنوز نیومده جوِّ مریضیش شمارو نگرفته باشه! من چندروزی بود یه کوچکولو سرماخورده بودم و همش از دماغم آب میومد! رفتم دکتر و الان خیلی بهترم. ولی این حال و هوای پاییز یه جورایی مامان رو گرفته چون هم یه کم کسالت داشت و هم زیاد حوصله نداشت که بیاد وبلاگمو آپ کنه!(آخه مامانم از فصل پاییز زیاد خوشش نمیاد،میگه هم دلگیره هم زود شب میشه و شباشم الکی خیــــــــــلی بلنده!) حالا بگم از خودم و کارهام واستون توی هشت و نیم ماهگی؛ بالأخره دوتا از دندونای بالاییم هم دراومد،حالا دیگه چهارتا دندون دارم و میتونم غذاهای جامدتر...
11 مهر 1391

پست دندونیه دندونی!

سلام به همه ی دوستای خوب و مهربونمون که همیشه به من و مامانم لطف دارن و بهمون سرمیزنن و هوامونو دارن من و مامانی هم عاااااااشق شما و نی نی های نااااااااازتون هستیم دیروز من 8 ماهه شدم و وارد نهمین ماه زندگیم شدم. تولدم مبارک بالآخره بعد از کلی درد و خارش! و آبریزش!!دوتا از دندونای پایین ما دراومد! اینم عسکش؛   وبالآخره مامانی هم فرصت کرد و واسم آش دندونی پزید! چهارشنبه مامان و بابایی هردوتاشون تعطیل بودند و خونه ی مامانجونم بساط آش رو به پا کردن. دایی مهرداد و زندایی جونم هم پیشمون اومدن و خلاصه خییییییییلی ...
25 شهريور 1391

سالگرد ازدواج

سلاااااااااام دوستای جون جونی گفتم اول با یه خنده ی خوشگل مهمونتون کنم! دیروز(هشتم شهریور)سالگرد ازدواج مامان و بابا بود مامان و بابای خوبم 5سال پیش توی همچین روز قشنگی با عشق و دلدادگی زیاد باهم یکی شدند و دل هاشونو به همدیگه دادند و زندگی مشترکشون رو زیر یه سقف باهم شروع کردند و الان با اومدن من اینجورکه میگن!خوشبختیشون هزاربرابرشده خلاصه اینکه مامان ازخیییییییلی وقت پیش برنامه ریزی کرده بود که اگه بشه یه کیک خوشگل درست کنه و یه جشن کوچمولو به مناسبت اینکه امسال 3نفره هستیم هم بگیره، اما مثل همیشه....................فرصت نشد!!! چون مامان تاظهر که سرکاربود و منم اونروز یه کوچمولو بیقرار شده...
9 شهريور 1391

گردش یک روزه عید فطر

سلام دوستای خوب و مامانای مهربون اول از همه بگم که................. اولین دندون من داره در میاد! هورااااااااااااااااااااااااااا دقیقا توی هفت ماه و هفت روزگی نوک اولین مروارید کوچکولوی دهنم پیداشد اینو چند شب پیش که مامانی با لیوان کوچولوم داشت بهم آب میداد با شنیدن صدای برخورد دندونم به لیوان فهمید و یه دفه از ذوقش چنان جیغی زد که بابایی یه دفه هول کرد و فکرکرد اتفاقی افتاده خدای نکرده!! قیافه ی منم اون لحظه دیدنی بود! آخه خوب من نمیدونم چرا این دندون درآوردن ما که برا خودمون انقده اذیت داره و بیچاره مون میکنه تا دربیاد،برا مامانا ذوق داره!؟!؟! البته هنوز با چشم خیلی دیده نمیشه و مامان میگه وقتی ک...
3 شهريور 1391

تولد هفت ماهگی و آتلیه

سلام سلام سلام تولد هفت ماهگیم مبارک!     دیروز24مرداد من هفت ماهم تموم شد و وارد هشت ماهگی شدم، هی هی دارم بزرگتر میشم و آقاتر میشم و مامان و بابایی کلی از این بابت خوششششحال هستند و بهم افتخار می کنند  بالأخره مامان تونست برام ماهگرد بگیره، آخه این چند ماهه به خاطربعضی چیزا و گرفتاریهاش و واکسنهای من و خلااااااااااصه کارهای دیگه نتونسته بودند برام تولد بگیرند به همین مناسبت یه کیک کوچکولوی خوشگل واسم خریدند (البته مامان میخواست خودش کیک درست کنه ولی باااااااازم فرصت نکرد! ایشالا تولد بعدی کیک دستپخت مامان داریم!) تولدم مباااااااااااااا...
25 مرداد 1391

اولین جایزه ی من + سفره خونه

سلام سلام، ما بازم اومدیم با یه عالمه عکس جدید قبلش از کارهایی بگم که الان انجام میدم تازگیها زیادتر حرف میزنم!! البته در حد: پپپپپوووووووو      آققققققققققققو      آمممما(مخصوصاموقع گریه!)       اَدَدَدَدَدَ        خخخخخخخخخخ!!!! و مامان با شنیدن هرکدوم از اینا کلی ذوق میکنه و تو گگلش فشارم میده! طوری که من پیش خودم میگم ای بابا، پس وقتی کامل بتونم حرف بزنم حتمأ مامان لهم میکنه!! دیگه اینکه 360درجه دورخودم می چرخم و به حالت چهار دست و پاهم بلند میشم و گاهی یه قدم هم خودمو میکشونم جلو ...
17 مرداد 1391

پوشک جدید و ......دیگه از همه چی....!!

سلام دوستای خوبم.حالتون خوبه؟دماغتون چاقه؟! نماز روزه های مامان باباهاتون ایشالا قبول باشه و برای ماهم دعا کنید توی این روزهای عزیز و مقدس. بله دیگه،مامان ما از وقتی رفته سرکار دیگه کمتروقت میکنه بیادآپ کنه، واسه همینم شاید پستامون طولانی تر بشه! مامانی هرروز صبح زود بیدار میشه منو هم آماده میکنه و یا با بابایی یا خودش تهنایی میبرتم خونه مامانجون.راستی خانم پرستارمم اومده،سعی میکنم باهاش کنار بیام که مامانی نگرانم نباشه. روز اول که مامان از سرکار اومد و دید من گگل اون خانم هستم و سرمو گذاشته بودم روی شونه ش یهو نالاحت شد و انگار یه کوچکولو حسودیش شد و زودی منو ازش گرفت گگلم کرد!! هه هه هه! نمیدونستم انقده مهم هستم!! ...
9 مرداد 1391

واکسن 6 ماهگی و.......مامانم دوباره میره سرکار

  سلام دوستای خوبم.حالتون خوبه؟امیدوارم سالم و سرحال باشین و مامانتون همیشه گگلتون باشه!   مثل یه مرد رفتم واسکن زدم!   بلههههه،ما قراربود24 تیرماه که 6ماهمون تموم میشه واسکنمونو بزنیم،اما بخاطراینکه مامانمون همون روز دیگه مرخصی زایمانش تمومیده بود و باید میرفت سرکار با تأیید دکترم 2روز زودتر رفتیم که خود مامان پیشمون باشه و مواظب تب و حالمون باشه.   خلاصه اون روز بابایی هم شیفت بود و آقاجونم ما رو برد درمانگاه.قد و وزنم که خوبه خوب بود،موقع واسکنم مثل همیشه مامان که دل دیدن این صحنه رو نداره بیرون ایستاد و آقاجونم پیشم موندند(که بیچاره اونم با دیدن این صحنه کلی ناراحت شد!) reserved, demure,...
26 تير 1391

اولین غذای کمکی + چیزای دیگه...

سلام دوستای گلم.خوبین؟ اول میخوام از همه ی دوستای گلی که بهمون سرزدند یه تشکر وییییییییژه بکنم،از همتون ممنوووونم و خیییییییلی دوستتون دارم راستش چون وبلاگ من یه خورده دیر افتتاح شد و واسه اینکه میخوام همه ی کارهای جدیدی که یاد میگیرم همیشه یادم بمونه،ازمامان خواستم که کارهایی که تا الان یاد گرفتم و انجام میدم بنویسه. مثلا من اول 4 ماهگی یاد گرفتم که وارونه بشم، 5ماهگی دیگه حسابی غلت میزدم واسه خودم و مامان همش باید منو از اینور و اونور خونه برم میداشت!!!! یه شب که خونه ی آقاجونم اینا(بابای مامان) خوابیده بودیم،نزدیک صبح انقده غلتیده بودم که مامان و مامانجونم وقتی بیدارشدندو سرجام پیدام نکردندحسابی ترسیدند و منو کنا...
21 تير 1391

عکس....عکس.....عکس...

سلام دوست جونا میخوام توی این پست یه عالمه عسک از خودم بذارم که بیشتر باهام آشنا بشین                                          بدون شرح!                                       آرسام4روزه         ...
16 تير 1391