واکسن 6 ماهگی و.......مامانم دوباره میره سرکار
سلام دوستای خوبم.حالتون خوبه؟امیدوارم سالم و سرحال باشین و مامانتون همیشه گگلتون باشه!
مثل یه مرد رفتم واسکن زدم!
بلههههه،ما قراربود24 تیرماه که 6ماهمون تموم میشه واسکنمونو بزنیم،اما بخاطراینکه مامانمون همون روز دیگه مرخصی زایمانش تمومیده بود و باید میرفت سرکار با تأیید دکترم 2روز زودتر رفتیم که خود مامان پیشمون باشه و مواظب تب و حالمون باشه.
خلاصه اون روز بابایی هم شیفت بود و آقاجونم ما رو برد درمانگاه.قد و وزنم که خوبه خوب بود،موقع واسکنم مثل همیشه مامان که دل دیدن این صحنه رو نداره بیرون ایستاد و آقاجونم پیشم موندند(که بیچاره اونم با دیدن این صحنه کلی ناراحت شد!)
عسک العمل من موقع زدن واسکنها: اولین آمپول:آآآآآآآآآآآآخ ، یه کوچکولو گریه.......دومی هم:آآآآآآآآآآآآآآخ ، یه کوچمولو گریه!!!! تموم شد و رفت!!!!!
بعدش که رفتیم خونه مامانجونم اصلا انگار نه انگار که من 2تا واسکن زدم! همش می خندیدم و می غلتیدم و بازی و خنده!مامانی هی تبمو کنترل میکرد و هی گگلم میکرد و بوس و قربون صدقه که واااااااااای چه پسر نازی دارم که واسکن زده شم انقده خوش اخلاقه!
راستی بعضی ها همش این چند وقته به مامانی میگند که از صحنه ی واسکن زدن من عسک یادگاری بگیره!شاید بعضی ها دلشو داشته باشند و قشنگ بایستند و از سوراخ سوراخ شدن پای بچه شون با اون گریه های سوزناک که میکنه عسک بگیرند و ناراحت نشند که البته اینم میتونه عسک جالبی باشه واسه خودش،اما مامان من حتی دلشو نداره نگاه کنه چه برسه عسکم بگیره!میخوام نظر شما رو در این مورد بدونم،بهم بگین لطفأ.
اینم عسک بعد از واسکن
اندر احوالات آرسام و بابایی حسین در نبود مامان!
دیروز(یکشنبه)اولین روز کاری مامان بعد از6 ماه بود.متأسفانه خانم پرستاری که قراربود از یکشنبه بیاد خونه ی مامانجون و از من در نبود مامانم نگهداری کنه یه مشکلی واسش پیش اومد و قرارشد چند روزی دیرتر بیاد،بنابراین طفلکی بابای گلم که شیفت صبح نبود مجبور شد منو نگه داره!
مامان یه لیست از همه ی داروها و غذاهایی که باید تاظهر می خوردم نوشت که بابایی راحت تر باشه و البته خودمونیم بابایی خییییییلی خوب از عهده ی این کار بر اومد و مامان رو سربلند کرد!
تاااااااااااااااازه منم خیییییلی اونروز همکاری کردم و انقده پسمل خوبی بودم که یه عالمه خوابیدم و بابایی تونست یه کارایی بکنه که مامان سورپریز بشه!
بعلهههههههه، ظهر که مامان خسته و کوفته اومد با بوهای خوبی توی خونه مواجه شد و دید که بابایی یه غذای جدید و خوشگل و خوش ممز که تاحالا درست نکرده بودند واسه ناهار پخته و حسااااااااااااااااابی سنگ تموم گذاشته بود خلاصه! مامانم از خوشحالی کم مونده بود بال دربیاره و همه خستگیاش یه دفه از تنش بیرون رفت و از بابایی خیییییلی تشکر کرد.
بابایی جونم دوستت داریم اندازه ی همه ی ستاره های آسمون و ممنون که انقده مهربونی و به فکر من و مامان هستی و برامون زحمت میکشی....
امروزم من پیش بابایی موندم و باهم رفتیم یه کم خیابون گشتیدیم! من ماشین سواری خییییییییییلی دوس دارم و توی ماشین همش آرومم و بیرون رو نگاه میکنم!
انقده نگاه میکنم که خوابم میبره!
ژست قدرتمندانه! رو دارین!!!!
مامانی وقتی این عسکارو دید خیلی نالاحت شد و همش میگفت: خدا منو بکشه که میرم و بچم با باباش انقد وک و ویلون خیابونا میشن!!!! ولی خبر نداره که من چه کیفی میکنم تازه وقتی سوار ماشینم!
اینم همینجوری چنتا عسک از غذا خوردنم
دوستتون دارممممممممم