یه عالمه خبر جدید!
یه سلام خوشلِ پاییزی به همه دوست جونای گلم
امیدوارم پاییز قشنگتون رو با سلامتی و خوشحالی شروع کرده باشین و مثل من هنوز نیومده جوِّ مریضیش شمارو نگرفته باشه!
من چندروزی بود یه کوچکولو سرماخورده بودم و همش از دماغم آب میومد! رفتم دکتر و الان خیلی بهترم.
ولی این حال و هوای پاییز یه جورایی مامان رو گرفته چون هم یه کم کسالت داشت و هم زیاد حوصله نداشت که بیاد وبلاگمو آپ کنه!(آخه مامانم از فصل پاییز زیاد خوشش نمیاد،میگه هم دلگیره هم زود شب میشه و شباشم الکی خیــــــــــلی بلنده!)
حالا بگم از خودم و کارهام واستون توی هشت و نیم ماهگی؛
بالأخره دوتا از دندونای بالاییم هم دراومد،حالا دیگه چهارتا دندون دارم و میتونم غذاهای جامدتر رو راحتتر بخورم،هورااااااااااااااااا
من دیگه میتونم قشنگ چهاردست و پا برم،فقط وقتایی که عجله دارم بازم سینه خیز میرم!
میتونم بشینم ولی نمیشینم!چون همش دوس دارم بایستم و همه ی کارها و بازیهامو ایستاده انجام میدم!خودم دستمو میگیرم به مبل می ایستم و از این سرش میرم اون سرش و دوباره برمیگردم!(یه وقت فکرنکنین خوددرگیری دارما!!)
میگم "بابا" ! البته مامان و بابا توی گفتن این کلمه یه کم باهم درگیرن!! بابایی با اطمینان و افتخارمیگه که من مخاطبم اونه و دارم میگم بابا، ولی مامان میگه نخیر آرسام فقط وقتی داره صدا درمیاره کلمه ی "با" رو دوبار تکرار میکنه!!(آخه واسه مامان اُفت داره که نی نیش اول به جای مامان بگه بابا !!)!
راستی پریروز از آتلیه زنگیدن واسه اینکه مامان بابا برن عسکامو ببینن و دیگه بره واسه چاپ!(فکر کن،تازه بعدازیکماه و نیم ببینن که چاپ بشه!!خوبه عروس دوماد نبودیم! اونکه حتما یکسالی طول میکشه!!)ولی بازم نشد بریم چون من نوبت دکتر داشتم،هنوزم فرصت نشده،ای باباااااااااااااااااااا
راستی6مهر رفتیم عروسی،جای شما خالی خیــــــــــلی باحال بود.مامان چون فکرمیکرد من اونشب زودی خسته میشم و آروم نمیگیرم،در یک اقدام زیرکانه پرستارم رو هم با خودش به عروسی برد!! و همینم شد،من همون اولش شروع کردم به گریه و خسته شدم و شاممو که نوش جان کردم زهراخانم منو برد توی یه اتاق که از محوطه ی اصلی سالن دور بود و خوابوندم!مامان هم خوشحال از اینکه حالا نباید اونجا پیش من بمونه و از مجلس عقب بمونه! پرستارمو گذاشت پیشم که مواظبم باشه و خودش رفت به ......بووووووووووووووووقش.... رسید!!!
البته مامان هی هی میومد به من سرمیزد و به زهرا خانم هم خیلی رسیدگی میکرد ولی خب به خودش و روحیه ش بیشتر رسیدگی میکرد!!! منم بعد از دو ساعت خواب ناز بالأخره بیدار شدم و به محض شنیدن صدای موزیک دستامو بردم بالا و شروع کردم به نای نای کردن! و دیگه همه با دیدن این صحنه غش و ضعف بودن واسم!!
یه خورده هم رفتم قسمت مردونه پیش بابایی و اونجاهم نای نایی کردم که آقایون هم کلی ذوقیدن برام و دورم حسابی شلوغ شده بود!!
جذابیم دیگه داداشششش!!!(قابل توجه دخمل خانومای دوستای وبلاگیم!!)
این تیپم قبل از رفتن به عروسیه؛
ازاول مهر دختر عموم زهراجون صبحها میره مهد و زودتر میاد پیش من باهام بازی میکنه که مامان بتونه کارهاشو بکنه و آماده بشیم واسه رفتن سرکار!!
اینم عسکای بابایی،دارم میرم درِ کوچه، نمیذارن که، مانع میشن!!
اینم عسک هنری مامان!دارم روی میز ریلکس میکنم ازم عسک هنری میگیره!! ای بابااااااااااااااااا!!!
اینم بعد از ماست خورون
اینجاهم طبق معمول دارم با گوشی مامان بازی میکنم،وقتی خیلی میرم توی کفِ یه چیزی لبهام آویزون میشه!مامان عاشــــــــــــق این قیافمه.
تازگیها به نور فلاشِ دوربین حساس شدم و وقتی میزنه چشمامو می بندم و این شلکی میشم:
دوستتون دارم یه عالمه، هرچی بگم بازم کمه....
خب دیگه ما بریم لالا کنیم