آرسامآرسام، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

به خونه ی مجازی آرسام خوش اومدین

عکسای آتلیه هفت ماهگی 2 + یک حادثه

سلام به همه ی دوستای عزیز و مهربونی که همیشه ما رو مورد لطف بیش از حد خودشون قرار میدن عیدتونم با تأخیر مبارک مامانم میخواد تشکر و مهذرت خواهی کنه از اینکه نمیتونه جواب کامنت های پر مهرتون رو همونجا بده، چون طفلکی به خدا اصلا فرصت نمیکنه و همه ی وقتش با کارش و با یه پسملِ شیطون بلای آتیش پاره پُر شده!! تازه منم چند روزی یه کوچکولو سرماخورده بودم و حال نداشتم. ما میخواستیم زودتر از اینا بقیه عسکامون رو بذاریم اما........ یه حادثه واسمون اتفاق افتاد! اول عسکا رو میذاریم و بهدش تهریف میکنیم این آخری رو بزرگ روی شاسی زدیم واسه دیوار خونمون؛ خوب حالا ماجرا رو مامانی خودش واستون میگ...
14 آبان 1391

آتلیه هفت ماهگی 1

سلااااااااااااااااااام دوست جونا بالأخره عسکای آتلیه 7ماهگیم آماده شد! هوراااااااااااااااااااااااااا !! تعدادشون 8 عدد هست که یکیش رو هم بزرگ روی شاسی زدیم مامان تصمیم گرفت توی این پُستمون فعلا 4 تاشو بذاره و چهارتای دیگه اش باشه واسه پُست بعدی اینم عسکام؛ این آخری رو دوتا شاسی کوچکولو زدیم واسه دوتا مامانجونام توی پُست بهدیمون اون 4 تا عسک دیگه رو میزنیم، قابم توی اونهاست!  بَن جِنسیم، نه؟؟؟!!!!!!!!  ببشخین دیگه مامانی رفته توی زرنگی!! حالا دعوتتون میکنم به یه "ته چین" دست پخت مامان ...
14 آبان 1391

قدردانی و....میگم: ماما

سلام به همه ی دوستای گل و مهربونِ خودم و مامانم اول از همه از طرف مامانی یه تشکر ویژه میکنم از همه ی شما که اومدین و احساستون رو صادقانه به مامانم ابراز کردین و انقده بهش عشق دادین مامانم خییییییییییییلی خوشحاله که همچین دوستای مهربون و خونگرمی پیدا کرده عااااااااشقتونیم   راستییییییییییی من دیگه چند وقتیه که به طور کاملأ واضحی میگم: ماما !! و با گفتن این کلمه مامان دیگه از خوشششششششحالی میخواد بال در بیاره!! به خصوص وقتی شبا توی گریه هام هی هی این کلمه رو تکرار میکنم! همونطور که گفتم هنوز عسکام آماده نیستن و این دفعه مامان همینجوری گفت بذار لا اقل اون عسک سه نفره که توی یه آتلیه دیگه گرفتیم بذاریم!!! خب ...
4 آبان 1391

مادرانه

 سلام به همه ی دوستای مهربونِ خودم و مامانم .....این پُست از زبونِ مامانم نوشته میشه، چون انگار خیییییییلی خییییییییلی احساساتِ مادرانش فَوَران کرده!! خواهش میکنم بخونین و براش کامنت بذارین بگین احساسِ شما چی میگه درموردِ این مطلب!ممنونم دوستای گلم و مامانای گُل ترشون! پسرم،پاره ی تنم،روحم،نفسم،عشقم،زندگی..... آری،...به تو میگویم زندگی، که با آمدنت به من زندگیِ دوباره بخشیدی..... نفسم، که بدون تو وجودم بی معناست..... تو آمدی و پاره و تکه ای از تنم، بدنم شدی،.....روحم شدی، عشقم شدی..... عشقی دوباره..... آنروز که تو تازه در وجودم رخنه کرده بودی، آنروز که سخت بیمار بودم و طبیبان به من میگفتند: نباید، نباشد، ...
29 مهر 1391

یه پسر شیطون بلای 9 ماهه!!!

           سلام دوستای خوبم،اومدیم با یه پست پر از عسکای شیطونی! راستی9 ماهگیم مبارک! بله دیگه من دیروز 24مهرماه 9 ماهم تموم شد و وارد ده ماهگی شدم. دیگه دارم بزرگ میشم و خییییییییلی خییییییییلی هم شیطون بلا! یه خبر دیگه هم که واسه مامانم خیلی خوشحال کننده بود:قبولی و "اول" شدن مامان توی آزمون استخدام پیمانی هستش(آخه مامانم به صورت نیمه رسمی مشغول به کار هستش) مامانمون انقده توانایی داشته و ما خبر نداشتیما!! از بین یه عالمه شرکت کننده "نفر اول" شده!! تازشم اونروز که امتحان داشت من خیلی کوچکولو بودم و همش گریه میکردم و اصلأ نذاشتم مامانم درس بخونه!!...
25 مهر 1391

روز جهانیِ کودک

         سلاااااااااااام سلااااااااااااااااااام دوستای جون جونی روز همتون مباااااااارک دیروز17مهر، روز جهانیِ ما نی نی های کوچکولو بود بـــــــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــــــه ما خیییییییییییلی مهم هستیم که یه روز از سال رو توی تمومِ دنیا بهمون دادن ما نی نی ها مثل این سیب پاک و خوشبو و دوست داشتنی هستیم و یه میوه از خودِ خودِ بهشتیم الهی که خداجون همه ی بچه هارو واسه خونوادشون سالم و صالح حفظشون کنه و هیییییییییییییچ بچه ای توی دنیا گرفتارِ مریضی و یا جنگ نباشه الهیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی آمیــــــــــــــــــــــ...
19 مهر 1391

یه عالمه خبر جدید!

یه سلام خوشلِ پاییزی به همه دوست جونای گلم امیدوارم پاییز قشنگتون رو با سلامتی و خوشحالی شروع کرده باشین و مثل من هنوز نیومده جوِّ مریضیش شمارو نگرفته باشه! من چندروزی بود یه کوچکولو سرماخورده بودم و همش از دماغم آب میومد! رفتم دکتر و الان خیلی بهترم. ولی این حال و هوای پاییز یه جورایی مامان رو گرفته چون هم یه کم کسالت داشت و هم زیاد حوصله نداشت که بیاد وبلاگمو آپ کنه!(آخه مامانم از فصل پاییز زیاد خوشش نمیاد،میگه هم دلگیره هم زود شب میشه و شباشم الکی خیــــــــــلی بلنده!) حالا بگم از خودم و کارهام واستون توی هشت و نیم ماهگی؛ بالأخره دوتا از دندونای بالاییم هم دراومد،حالا دیگه چهارتا دندون دارم و میتونم غذاهای جامدتر...
11 مهر 1391