اولین یلدای من
یه سلام یلدایی خوشل موشل به همه ی دوستای گلم
فصل پاییز هم باهامون خداحافظی کرد و رفت...زمستونِ سرد و قشنگ،....سلااااااااااااااااام!
امیدواریم که عمرِ خوشی ها و لبخندهاتون به بلندیِ شب یلدا باشه
امسال اولین یلدای زیبای من بود..
اولین باری بود که توی بلندترین شب سال منم توی گگل مامان و بابایی بودم! خودشون که خیلی خیلی خوشحال بودن و میگفتن خدارو هم خیلی شکر میکنن که امسال یه جوجه کوچولوی شیطون داره هر شب و هر روزشون رو شیرین تر و قشنگتر از قبل میکنه...
مامانم میگه پارسال وقتی من توی دلش بودم شب یلدا حالش خیلی بد بوده و 2 شب توی بیمارستان بستری بوده و الان خیلی خوشحاله که بالاخره خدا بهش کمک کرد و یه نی نی سالم و خوشگل و باااااااااااااااااااااااامزه و خوردنی و شیطون بلااااااااااااااااااااا(اینارو خودش میگه به خدا!!) توی گگلش داره...
خب...جونم واستون بگه که... ما امسال یه شب زودتر رفتیم پیشواز یلدا!خب دیگه 1 دقیقه هم که خودمونیم خیلی فرقی نمیکرد واسمون!! به خاطر نبودن بهضی از اعضای خانواده ی بابایی توی خودِ شب یلدا،اونا تصمیم گرفتن که شب قبلش دور هم جمع بشن و مراسم بگیرن
مامانجون و بابا حاجی خیلی زحمت کشیدن و همه رو واسه شام دعوت کردن خونشون...بهدشم که نشستیم پای کُرسیِ قشنگ و گرمی که درست کرده بودن و آی میوه و هله هوله خوردن(خب منکه نخوردم آخه!!!) و هی هی عسک گرفتن وخندیدن و.....خلاصه خیلی خوش گذشت
منم که به شیطنت های خودم میرسیدم! آی خوب بود..
اینم عسکای اون شب
توی میوه ها همش دنبال خیار بودم و اونو برمیداشتم!!
تازه به مامانی هم تارف میکردم! بسکه من مهلبونم!!
تازشم، واسشون حافظ هم میخوندم!! ببینین چه ژستی هم گرفتم!!!
فردای اون شب که یلدای واقعی بود!! رفتیم خونه ی مامان بزرگِ مامانم که همه ی فامیلِ آقاجونم هرسال اونجا دور هم جمع میشن و به من خیلی خوش گذشت...
یه دونه طوطی خوشگل هم بود که اسمش سوشی بود و من خیییییییییلی ازش خوشم اومده بود و اصلا نمیترسیدم و همش میخواستم بگیرمش توی دستم!! مامان انقده ذوق میکرد میگفت واااااااااااااای نمیدونستم بچم انقدر نترسه!! و من:
دخمل عمه ی مامانم یه کیک خوشگل و خوشمزه درست کرده بود که من چشمم بدجور دنبالش بود!! مامان دلش نیومد عسکشو نذاره!!
همش با دستاشون جلومو میگرفتن که بهش حمله نکنم!! بیرحما!!!!
خب اینم از یلدای ما!
پی نوشت1: امروزجمعه 21 دسامبر هستش و تا الان که اتفاقی نیفتاده و همه چی آرومه!! شما خوبین ایشالا؟؟؟!!!!!!!
پی نوشت2: 24 آذر من یازده ماهه شدم و رفتم توی 12 ماهگی و دارم کم کم یک عدد آرسامِ یکساله میشم!!(به دلیل مریضی مامان آپ نکردیم و کار خاصی هم نکردیم!)
پی نوشت3:دوهفته ای بود که بابایی و مامان به نوبت مریض شدن و سرماخوردگیِ مامان خییییییییییییییلی شدیدتر بود و حساااااااااااااااااابی اذیت شد طفلکی،هنوزم سرفه میکنه خیلی.
توی این مدت من و بابایی خیلی هوای مامانو داشتیم و ازش پرستاری میکردیم. بابایی چند روز مسؤولیت منو تهنایی به عهده گرفت تا مامان استراحت کنه و ازش پرستاری کرد تا زودتر خوب بشه..
بابای مهربونم ممنون که هوای مامانمو داشتی...خیلی آقایی!...دوستت داریییییییییییییییم...
پی نوشت4: مامان واسه اون قضیه ی استخدامیش رفت مصاحبه، خودش که راضی بود...دعا کنید قبول بشه و الکی اذیتش نکنن!!
فدای همتون...