مادرانه
سلام به همه ی دوستای مهربونِ خودم و مامانم
.....این پُست از زبونِ مامانم نوشته میشه، چون انگار خیییییییلی خییییییییلی احساساتِ مادرانش فَوَران کرده!! خواهش میکنم بخونین و براش کامنت بذارین بگین احساسِ شما چی میگه درموردِ این مطلب!ممنونم دوستای گلم و مامانای گُل ترشون!
پسرم،پاره ی تنم،روحم،نفسم،عشقم،زندگی.....
آری،...به تو میگویم زندگی، که با آمدنت به من زندگیِ دوباره بخشیدی.....
نفسم، که بدون تو وجودم بی معناست.....
تو آمدی و پاره و تکه ای از تنم، بدنم شدی،.....روحم شدی، عشقم شدی.....
عشقی دوباره.....
آنروز که تو تازه در وجودم رخنه کرده بودی، آنروز که سخت بیمار بودم و طبیبان به من میگفتند: نباید، نباشد، نمیشود که تو باشی، باید بروی....!
آنروز به اندازه ی تمام عمرم گریستم....میخواستمت، بودنت را میخواستم، نمیخواستم از وجودم جدا شوی،.... ولی میگفتند باید بروی، نباشی، اگر باشی سالم به این دنیا نمی آیی.....
به آنها اعتنا نکردم و فقط گریستم، گریستم، گریستم....و از خدا ماندنت و بودنت را خواستم،....مثل طفلی که مادرش را گم کرده باشد سراسیمه در خیابان ها میگشتم و میگریستم،....
میخواستم کسی را پیدا کنم که به من بگوید: نه، میتوانی حفظش کنی، میتواند باشد.....
پدرت آنروز تنها مرهمم بود، تنها یاورم بود، همراهم بود، همراهِ همیشگی در سختی هایم.....
میگفت:حفظش میکنیم، نمیگذاریم برود، با ما میماند،..
و مرا نزد طبیبی برد که گفت: میشود، بماند، به دنیا بیاید،....سالم.....
مثلِ آبی بود بر آتشی که به وجودم افتاده بود....آرام شدم، اُمید پیدا کردم، حفظت کردم.....
اما از آنروز تا روزی که پیشم بیایی دلهره داشتم، میترسیدم، آشفته بودم....نکند خوب نباشی، نکند سالم نیایی،....نکند، نکند، نکند.....
امشب باران می آمد، زمین تَر شده بود، چشمانِ من نیز....تو شاید اولین بارانِ زندگی ات را نظاره گر بودی، مبهوت نگاه میکردی و چشمانت پُر از سؤال بود؟؟؟؟
یادِ آنروزِ زمستانی افتادم که بالأخره انتظارم تمام شده بود و قرار بود در آغوشت بگیرم،...باران نمی آمد،...ولی هوای دلم بارانی بود.....
خوشحال بودم، اما نگران، آشفته، هراسان...
فقط منتظرِ لحظه ای بودم که صدایت را بشنوم، صورتِ زیبای مثلِ ماهت را ببینم، از خدا میخواستم فقط سالم باشی....سالم....سالم.....
لحظه ی موعود فرارسید و اولین صدای گریه ی زیبایت را با گوشهای خودم شنیدم، خبرِ سلامتی ات را اول خودم شنیدم، روی مثلِ ماهت را همان لحظه دیدم و مثلِ باران اشک ریختم....
بُغضِ نُه ماهه ام فروپاشیدو ریخت، اشکهایم جاری شد،...اشک، اشک، اشک....
همان لحظه هزاران بار خدا را سپاس گفتم، خدایا شکرت که مرا لایقِ نامِ مادر دانستی، شکرت که فرشته ی کوچکت را سالم به من بخشیدی، شکرت که دردم را تسکین دادی، زخمم را مرهم بودی.....
خسته بودم، خسته.....و به خوابِ عمیقی فرو رفتم.....
پی نوشت1؛امشب،29 مهرماهِ91 توی شهرمون بارونِ خیلی قشنگی می بارید، توی راهِ خونه آرسامم، نفسم،مثلِ یه فرشته ی ناز، آروم توی بغلم خوابیده بود...قطره های درشت بارون با صدای دلنوازی روی شیشه ی ماشین می پاشید و من فقط ماتِ صورتِ پسرم شده بودم...چه آرامشی توی وجودِ هردوتامون بود....
انقدر صورت و دستاشو بوسیدم که نگو.....
یادِ پارسال زمستون موقعِ بارداری و زایمانم افتاده بودم...اصلأ فکرشو میکردم بعد از این همه سختی و استرس، روزی بیاد که پسرم صحیح و سالم بعد از یک روز فعالیت و بازی و شیطونی، اینجوری توی بغلم آروم بخوابه و بتونم یه دلِ سیر نگاش کنم؟...
حیف که مشغله ها و روزمرگی های زندگی اجازه نمیدن که همیشه و هرروز انقدر به یادِاین چیزا باشیم و به یادِ لطف و مرحمتی که خداجون توی زندگی بهمون میکنه...
خدایا، شکرت...هزاران بار شکرت....منو ببخش اگه گاهی فراموشم میشه واسه این نعمتِ بزرگت حسابی سپاسگذارت باشم.....
همینجا، جاداره که از عشقم، یار و یاورِ همیشگیم، همسرِمهربون و گلم، که همیشه توی خوشی ها و ناخوشی ها اولین و اصلی ترین همراهِ زندگیمه یه تشکر و قدر دانیِ ویژه بکنم،...اونه که همیشه به من روحیه و اُمید میده و منو به جلو هُل میده و عاملِ پیشرفت و خوشحالی و خوشبختیِ من و پسرمه....
حسین عزیزم، ای همیشگی ترین عشق، دوستت دارم، به تو محتاجم....تا ابد با من بمان.....
پی نوشت2؛عکسای آتلیه هنوووووووووزم آماده نشدن!!! دیگه داره میره رو نِروَم این عکاسه ها!!
پی نوشت3؛ به دلیل حجمِ زیادِ مطلبمون فعلأ به همین یه دونه عکس بسنده میکنیم!
دوتا عشقِ زندگیم:
فدای مهربونیاتون